نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 

تمام جغرافیای قلبم را می شناسم. کوههای بلندش را ، دره های عمیقش را، جنگل های فشرده و تو در

 تویش را و دریاهای ژرف و آبی اش را …


اگر نقشه کشی بلد بودم بی شک بهترین نقشه ها را می کشیدم. ازین سرزمینی که درون من است.

 نقطه به نقطه اش را بی هیچ اشتباه! .


کوههای بلند مهربانی اش را می شناسم ، دره های سیاهش را، رودهای عشقی که به هر سو روان

است و جنگل فشرده شک را که از انبوه درختان سر به فلک کشیده پرسش های بی پایان بوجود آمده

است. .


همه را می شناسم…. همه را می بینم…. هر اتفاقی که می افتد آگاهم….


اما خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه را بگیرد!…

می بینم که ابرهای باران زا می آیند ، می بارند و می روند . سیلاب ها را می بینم که بر زمین دلم

جاری می شوند… اما راهی نمی شناسم که راه بر سیلاب ها ببندم. وقتی برف عشق می بارد می

 دانم که همه جا یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه را بر پویایی رودبارهای کوچک خواهد بست … ..


اما … در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!


این اتفاقها که می افتد خارج از گستره توانایی من است… آگاهی من آمدنشان را پیش بینی می کند

اما جلوی رخ دادنشان را نمی گیرد… این آگاهی تنها رنجم می دهد.


چرا که می دانم…می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز

 “نگریستن” چاره

 ای ندارم!


در جست و جوی توانی هستم که “پیش آمد” ها را به چنگ آرد. که ابر و باران را در درونم به

فرمان آرد…

نگذارد که سیلاب هر کجا را که خواست با خود ببرد و زمین لرزه هر دم که خواست بناهای

 روشن قلبم را

 فرو ریزد… .


در جست و جوی آن “نیرو” هستم ، آن “توان”، آن “قدرتی ” که باز می دارد و جلوی ویرانی را می گیرد.

 چیزی فراتر از بینش… فراتر از دانستن، فراتر از آگاهی …


جغرافیای قلبم را خوب می شناسم… پیر و بلد این راهم!…


سپری می خواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند “آمدنی های ناگهان” در امان نگه دارد.

سرچشمه ای که رویین تنم کند.


این ” نیرو ” را ، این “توان” را، این “سپر”را، این “سرچشمه ” را نمی شناسم!


هنوز پس از اینهمه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار “ناتوانم”! بسیار بیشتر از

بینشی که دارم… بسیار دردناک تر از “آگاهی” ای که بدان می بالم… با چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام

را روشن می بینم. اما درمانش را نمی شناسم. از چه جنس است؟

از کدام سو می آید؟

 چگونه می آید؟

 می آید؟

نوش


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:36 | |







نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن …

ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد …

کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد …

کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم

و دردهایم را به گوش تو میرساندم… بدون تو عاشقی برایم عذاب است

میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم…

کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم…

میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود

میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت …

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار …

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !

تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!

تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و …. !

برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد

و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد

تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد… و قبل از همه ی اینها متنفرم

از انتظار … از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:35 | |







در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

 

 

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

 

 

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

 

 

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:33 | |







♥ آدم هـای سـاده را دوسـت دارم ♥

هـمـان هـا كـه بـدی هـیـچكـس را بـاور نـدارنـد

همـان ها كـه بـرای همه لبخند دارنـد

همـان هـا كـه همیـشـه هستـنـد ; برای همـه هـستند

آدم هـای ساده را بایـد مـثل یـك تابـلـوی نـقاشـی ،‌ ساعتها تماشا كـرد

عمـرشـان كـوتـاه است . . .

آدم های ساده را دوست دارم

بـوی نـاب آدم مـیدهـنـد . . .


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:6 | |







پست ترین آدما کسانی هستند که

به دست گذاشتن روی نقطه ضعف دیگران

بگن شوخی …


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:0 | |







میرم از شهر تو با یه کوله بار خاطره
دل من مونده پیشت گرچه باهام مسافره
میگذره همراه جاده یاد تو از تو خیالم
توی راه دریغ از ابری که بباره واسه بالم

توی هر گوشه این شهر دارم از عشق تو یادی
می سوزونه منو یاد دلی که به من ندادی

راه میفتم بی هدف مقصد راهو نمی دونم
کاش می شد آروم بگیرم ولی افسوس نمی تونم
کو یه قاصدک تو جاده که بشه همسفر من
من یه قصم که جدایی شده فصل آخر من

توی هر گوشه این شهر دارم از عشق تو یادی
می سوزونه منو یاد دلی که به من ندادی


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:44 | |







شك كرده بودم كسی بین ماست اما حالا فهمیدم "من" بین دونفر بودم!چقدر فرق بین واقعیت و طرز فكر من هست... ...


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:41 | |







مادر
با هر نام كه بخوانمت
با هر كلام كه بگویمت
... می دانم به "میم" بودنت هم نخواهم رسید
مادر
اگرچه گفته اند بهشت زیر پاهای توست
اما برای من
تو همه بهشتی..
من بهشت را در نگاه تو می بینم
در چشم های خسته از نخوابیدنت هنگام بی قراری های شبانه ام؛
در دست هایت برای همه ی درآغوش گرفتن هایت؛
در كلامت برای كلمه به كلمه ی حرف هایت
عزیزم گفتن هایت
كه از هر حقیقتی محض تر است..؛
من بهشت را در لبخندهایت می بینم؛
در نگرانی هایت
در دلشوره داشتن هایت؛
ممنونم مادر
برای همه ی بودنهایت
ممنونم..
 


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:39 | |







برایت آرزو دارم..........
به تنهایی نیالاید خدا٬ این قلب پاکت را
و همواره به دستانت بیاویزد چراغ راه خوشبختی.
بدانی آنچه را اینک نمیدانی.
برایت آرزو دارم.........
سعادت را٬طراوت را٬بهشت و بهترین بهترین ها را.
عزیز روز های من خدا را می دهم سو گند
که در قلبم برای تو خدارا آرزو دارم


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:38 | |







پرنده های قفسی عادت دارن به بیکسی
عمرشون بی هم نفس کز میکنن کنج قفس

نمیدونن سفر چیه
عاشق دربه در کیه
هر کی بریزه شادونه فکر میکنن خداشونه
یه عمره بی حبیبن
با آسمون غریبن
این همه نعمت اما همیشه بی نصیبن

چمیدونن به چی میگن ستاره
چمیدونن دنیا کیا بهاره
چمیدونن عاشق میشه چه آسون پرنده زیر بارون
تو آسمون ندیدن خورشید چه نوری داره
چشمه ی کوه مشرق چه راه دوری داره

قفس به این بزرگی کاشکی پرنده بودم
مهم نبود پریدن ولی برنده بودم
فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی
غصت میگیره وقتی میدونی و میبینی


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:37 | |







کسی آمد که حرف عشقو با ما زد !
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد !
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی ...
چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست ...
یه عمری راهه و در قدرت ما نیست ...
باید پارو نزد وا داد ! باید دل رو به دریا داد !
خودش می بردت هر جا دلش خواست ...
به هر جا برد بدون ساحل همونجاست ...
به امیدی که ساحل داره این دریا !
به امیدی که آروم میشه تا فردا !
به امیدی که این دریا فقط شاه ماهی داره !
به عشقی که نمی بینی شباشو بی ستاره !


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:36 | |







صدای خش خش برگهای خزونی روی گوشم ناله می کرد
آسمون بغض شو تو پرده ابرای سیاهش پاره می کرد
رعد و برق نگاه شهر و با صداش خواب زده می کرد
زمین از این همه سنگینی بار بروی شونش گله میکرد
همچنان پای پیاده فارغ از صدای خشم آسمونی
بی خیال از ناله های و گله های برگهای سبز خزونی
جاده های بی کسی رو گم می کردنم آروم آروم
تن غربتو میشستم زیر قطره های با رون
من به یاد عطر بارون زده گلهاپونه
میکشیدم پای خستمو تو جاده
به هوای بوی خونه
وقتی که صدای خونه، منو تا آخر جاده می کشونه
این سرابه توی جاده، که چشامو می پوشونه


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:35 | |










سـرم درد مـیـکـنـد بـرای عـاشـقـی . . .بـا طـعـم ِ تـ ـو ! . .




[+] نوشته شده توسط arshia در 21:34 | |







عجب ایدل عاشق، تو هم حوصله دار ی
تو این سینه نشستی، هزار تا گله داری
یه روز عاشق نوری، یه روزی سوت و کوری
یه روز مثل حبابی، یه روز سنگ صبوری
پر از شک و هراسی، همیشه بی حواصی
پر از حرفی و خاموش یه قصه و فراموش
پر از راز نگفته، یه کوله بار بر دوش
یه بی طافت خسته، به انتظار نشسته
یه روز رفیق راهی، سفر پای پیاده
به اندازه عشقی، پر از حرفای ساده
باسه روزای رفته سفر قصه خوبه
چراغ روشن راه قشنگی غروبه


[+] نوشته شده توسط arshia در 21:29 | |









دوست داشتنت گناه باشد یا اشتباه

گناه میکنم تو را حتی به اشتباه...




[+] نوشته شده توسط arshia در 21:23 | |







خسته ام...

از صبوری خسته ام...

از فریادهایی كه در گلویم خفه ماند...

از اشك هایی كه قاه قاه خنده شد...

و از حرف هایی كه زنده به گور گشت در گورستان دلم

آسان نیست در پس خنده های مصنوعی گریه های دلت را ،

در بی پناهیت در پشت هزاران دروغ پنهان کنی . . .

این روزها معنی را از زندگی حذف کرده ام ...

برایم فرق نمی کند روزهایم را چگونه قربانی کنم....!


[+] نوشته شده توسط arshia در 20:39 | |







از یــکی پرســیدند "بلــاخــره تونــستی فراموشــش کنــی؟"
جــــــواب داد "آره ....!
تــو ایــن ســه مــــــاهُ نــــوزده روزی کــــه رفــتــه
یــه بــارم بــهــش فــک نکــردم


[+] نوشته شده توسط arshia در 20:36 | |







دئیرسن: سئومیـرم ، چکیل یولومدان
بــس کئـچن ایـل منـه دیل نیه وئردین
ایلڪ باهار چاغیندا چیخـیب قارشیما
قیـزارا – قیـزارا گـول نیـه وئـردیــــــن؟

گـل اوخـو عشقیمیـن جان کیتابینـ ﮯ
قیــرما ، اورَیـمیـن قیرمــا ، ساپینــ ﮯ
بیـر زامـــان اوزومـــه آچیــب قاپینــ ﮯ
گوللو باغچانیزدان یـول نیـه وئردیــن ؟

دیندیرسم بو یئرده ایندی هر کیمــ ﮯ
دئیجکــ دردیمین سن سن حکیمـ ـﮯ
اگر سئومیردینسه ، خاطیره کیمــ ـﮯ
ایپـکــ ساچلاریندان تئل نیـه وئردین ؟


[+] نوشته شده توسط arshia در 20:28 | |







خدایا....

این روزها آنقدر درد دل هایم زیاد شده است...

که ترجیح میدهم بجای گفتن آن ها....

سکوت اختیار کنم....

خودت که از درونم خبر داری....

.................................................................ئاوات


[+] نوشته شده توسط arshia در 17:58 | |







دیگر برای داشتنش
سماجت نمیکنم
پرنده ای که مال من نیست
صد تا قفس هم برایش بسازم
باز هم میرود....!


[+] نوشته شده توسط arshia در 17:53 | |







جاذبه سیب ، آدم را به زمین زد
و جاذبه زمین ، سیب را .
فرقی نمیکند؛
سقوط ، سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست
به جاذبه ای می اندیشم که پروازم میدهد ،
خدا ..


[+] نوشته شده توسط arshia در 17:52 | |







تو مترو زن جوون و خوشگلی و دیدم که داشت لباس زیر می فروخت یکی از خانمهای مسافر با بی احترامی اون و هل داد و بلند داد زد که :
.
.
زنیکه حالا تو این جا تنگی اومدی تو گوش ما داد می زنی لباس زیر 2 تومن ...
.
زنِ جوون جواب نداد ...........
اما مسافر ول کن نبود....!
... .
.
یهو انگار که بغضش بترکه و از این حرفا خسته شده باشه گفت:"چیه؟دارم نونمو از راهِ حلال در میارم ؟خوبه برم تو خیابون و شوهر تو و بقیه رو از راه به در کنم تا خرجم درآد...
.
.
یه سکوتِ سنگین تو مترو .....


[+] نوشته شده توسط arshia در 17:49 | |







قانون عشق،
.
.
.
.


گریز از قانون است.
.
.


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:16 | |







تلفن همراه پیرمردى كه توى اتوبوس كنارم نشسته بودزنگ خورد...
پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان ازجیبش درآورد، هرچه تلفن را در مقابل صورتش
عقب و جلو كرد نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند...
رو به من كرد و گفت،ببخشید ، چه نوشته؟
گفتم نوشته،"همه چیزم"
پیرمرد: الو، سلام عزیزم...
یهو دستش راجلوى تلفن گرفت وبا صداى آرام ولبخندى زیبا و قدیمى به من گفت،همسرم اس


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:9 | |







چراغ قرمز،

فرصت کوتاهی است

تا در آیینه ماشین

خیره شوی به سپیدی موهایت...






« مــرگــــ از آنچــه در آیینــه می بینیــدبـــه شمـــا نــزدیکــــ تـــر استــــــ. »

═══════ ೋღ☃ღೋ ═══════


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:8 | |







قویترین آدم جهان دختر ایرانیه
که با وجود تجاوز فردی و گروهی و اسید پاشی و مزاحمهاى خیابونی و،
زور گیری و، قتل و هزار خطر دیگه
هنوزم تو این مملکت درس میخونه،
ورزش میکنه،رانندگى میکنه،کار میکنه،
عاشق میشه،اعتماد میکنه،مادر میشه
و به بچش یاد میده آدم باشه...!!!
♥ ♥ ♥ ارشیا  ♥ ♥ ♥


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:7 | |







ازدواج تنها جنگی است که در آن می توان

شبها با دشمن در یک سنگر خوابید


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:3 | |







عکست را که نگاه می کنم...

تمام تنم می لرزد...

بغضم میگیرد....

اشک میریزم....

دو سال است که با بغض و گریه انس گرفته ام....

دو سال گذشت اما هنوز هم نیامدی....

دیگر تحمل نبودنت برایم خیلی سخت است.....

کاش......

..............................................................


[+] نوشته شده توسط arshia در 2:8 | |







مـــدت هــاســت؛

احســاس میــکنــم کــر و لالــ شـــدم...!!!

ایـــن روزهــا...

صــدای احســاسـاتــم رو؛

فقــط صفحـه ی کیبــوردم میشنـــوه...


[+] نوشته شده توسط arshia در 1:57 | |







شبانگاهان در حالیكه به نقطه ای زل زده ام

به تو فكر میكنم

به جذبه نگاهت

لحظه ای خود را غافل از تو نمی بینم

لبانم برای معصومیت چشمانت ترانه می سراید

در دل غم عجیبی حس میكنم

هرچه میكنم نمی توانم بنویسم

آخر، نگاهم نگاهت را كم دارد...!


[+] نوشته شده توسط arshia در 1:56 | |



صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 13 صفحه بعد