
دستم را بالا می برم
و آسمان را پایین می کشم
می خواهم بزرگی زمین را نشان آسمان دهم !
تا بداند
گمشده ی من
نه در آغوش او . . .
که در همین خاک بی انتهاست
آنقدر از دل تنگی هایم برایش خواهم گفت
تا سرخ شود . . .
تا نم نم بگرید . . .
آن وقت رهایش می کنم
و می دانم
کسی هرگز نخواهد دانست
غم آن غروب بارانی
همه از دلتنگی های من بود . .... . !

هوس کوچ به سرم زده !
شایدم هجرت کنم ، نمیدانم ! از این بی دلی ها خسته شدم...
دستانم را به دستان هیچکس میسپارم
و دردل میکنم با درختان !!!
" دیوانگی هم عالمی دارد ..."
